حکایت ما آدم ها … حکایت کفشاییه که … اگه جفت نباشند … هر کدومشون … هر چقدر شیک باشند … هر چقدر هم نو باشند تا همیشه … لنگه به لنگه اند … کاش … خدا وقتی آدم ها رو می آفرید … جفت هر کس رو باهاش می آفرید … تا این همه آدمای لنگه به لنگه زیر این سقف ها … به اجبار، خودشون رو جفت نشون نمی دادند … ............................................................. می خواستم کوتاه کنم ،نه فقط موهایم را، بلکه احساسات دخترانه ام را ...کوتاه شدند وحال دیگرکوتاه هستند،همان هاکه همیشه به خاطر غرور ازبیانشان عاجزبودم،کوتاه می شوندهرآنچه فکر میکردم هستم ولی دیدم نه،نیستم،...کوتاه می شوند آن تصورات پوچی که از آدم های زندگی ام ساخته بودم ...موهایم کوتاهمی شوندو هدف هایم بلند...تناقض قشنگی است ،به همان اندازه که چهره ام تغییر میکند، بههماناندازه شایدرفتارم با این زندگی و آدم هایش تغییر کند... نمیدانم...موهایم کوتاه شدند،ولی هدفها و آرزوهایم نه ،حال که موهایم کوتاه شده اند،چهره درون آیینه برایم خیلی آشناست...چقدر این چهره شبیه آندخترکی است که بی گناه بود چقدر با دیدنش یاد آن دختری به ذهنم می آیدکه هنوز دلکسی را نشکسته بود. . .عجیب است ، این همه معنا تنها برای یک مو کوتاه کردن ...دختری که دست به موهایش می زند میخواهد معناهای زیادی را بفهماند. . .